چقدر زود دیر میشود ..
شب یلدا قدم آهســــــتـه بـردار
کمی هم احترام ما نــــــــگــهدار
تو میبینی ربابم غصه دار اســت
بنی هاشم هنوزم داغدار اسـت
صدای العطش در گــوش مانــده
بدن ها بی کفن هر گوشه مانده
شب یلدا تو هم چله نشین باش
سیه پوش غم سالار دیـــن باش
سالروز شهادت رقیه خاتون سه ساله ی حسین بن علی (ع) تسلیت باد .
سلام
..یکی از اقوام دور ما بود ولی نه نه نه .. خیلی نزدیک بود ، شاید بشه گفت مثل برادر یا حتی پدر .. آری او پدر همه ی ما بود …
سیمایش من را به یاد شهید چمران می انداخت صورتش همیشه بشاش و پرنور بود ، مدتها بود در انتظار یک شب جمعه ی مناسب بودیم که او دچار تشنج نشده باشد و سردرد هایش کمتر باشد تا به بهانه ی مشاوره دارویی با ایشان باز هم میهمان مهربانی هایش شویم ، ولیکن بی خداحافظی رفت آن هم پس از افطار سی و سومین روزِ چله یِ روزه اش پس از ادای نماز مغرب ناگهان بار سفر بست ، شب قبل برادر کوچکتر در رویای صادقه دیده بود برادر بزرگتر فردا نماز عشا را با مولایش حسین (ع) میخواند ..
از لحظه ایی که دکتر به آسمان رفت باران بارید ، شب در حیاط کوچک خانه زیر باران رحمت الهی و باران اشک فراق فرزندان و همسر و دوستدارانش غسل شد ، تک اتاق کوچکش پر از شمیمِ پرچم سرخ حرم آقا امام حسین (ع) که بروی پیکرش کشیده شده بود .
دیروز در مراسم سومش یک حلقه گل سفید با رزهای سرخ روی ویلچر خالی اش نشسته بود آخر سنی نداشت ۴۸ سال که ۳۰ سال آن را درد و رنج کشید ، از شب سوم خرداد سال ۶۱ تا به حال ، هر روز بیشتر از ۴۰ قرص میخورد که تشنج نکند اما بارها و بارها از اثرات تشنج و مشکلات حرکتی به زمین یا دیوار میخورد ، برای ایمنی بیشتر پدر کناره ها یا لبه ی تیز دیوار با تشک های قطور و فوم های ضخیم پوشانده شده بودند دیوارها دستگیره های طویل داشت تا پدر موقع راه رفتن راحت باشد ، پاتوق خانواده اتاق کوچک طبقه همکف بود تنها جایی که در خانه که هیچ برآمدگی نداشت تا پدر موقع کشیدن پاهایش دچار سختی نشود ، پدری بود که هر کسی آرزو داشت ای کاش پدرش شبیه او می بود ، سه فرزند باتقوا و یک بانوی فداکار از او به یادگار ماند بانویی واژه قاصر است از بیان فداکاری هایش ، از همان بانو هایی که یک لحظه پرستاری و مراقبت از همسرش رو به کسی نسپرد و به جان و دل پذیرای وجود معطر همسرش بود ، از همان فرشته هایی که هر دو دنیا در بهشت هستند ، از همه ی دنیا یک اتاق در طبقه همکف از او بود و یک داروخانه ی کوچک که تنها دکترش او بود .
شنیده بودیم که ناگهان چقدر زود دیر میشود اما نمیدانستیم که برای دیدن ایشان ممکن است دیر بشود ، مرتبه آخر که به منزلشان رفته بودیم با لبخند و لحنی جدی پرسید : ببینم مگر ما فامیل نیستیم ؟!!! و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد : ما هنوز خانه شما نیامدیم !! و من ماندم و خجالت ۵-۶ پله ی جلوی درب خانه که هر یکی اش برای بالا آمدن به ایشان کوهی از درد و رنج تحمیل میکرد و افسوس که ناگهان زود دیر میشود !!! و تنها چیزی که می ماند اشک بی پایان است برای فراق مردی از جنس حاج کاظم ها ، انسان های بزرگ همیشه گمنام زندگی میکنند و گمنام میروند ..
یادش به خیر که هر چه از او ماند نام نیک و از من چهره ایی تاریک ..